یادگاری
باید کسی را پیدا کنم که مرا دوست داشته باشد در این شب های لعنتی هیچ نگوید هیچ نپرسد دستم را بگیرد سرم را روی پایش بذارد نگاهم کند نگاهم کند نگاهم کند تا بشکنم بغضم را سکوتم را تا ببیارم این روز ها،تــــو باید باشی.... هراسان نگاه می کنم گوشه به گوشه ی این اتاق 3 در 4 را به جای همیشگیت میرسم کنار پنجره رو به دریا فنجان چای در دست خیره میشوی به صافی ِ دریا آرام زیر لب تکرار می کنی "چه زود دیر میشود..." و در آن وهم سکوت لحظه ای برمیگردی من را نشانه میگیری چشمانت را لحظه ای بر روی هم میگذاری و با تبسمی کمرنگ سعی میکنی به من بفهمانی همه چیز رو به راه است... اما من خوب میدانم در دلت گم کرده ای داری و سال هاست پشت آن پنجره چوبی انتظارش را می کشی و من با دلهره ای همیشگی برای آرامش دلت "اَمــَـن یــُجـــیـــب" می خوانم و اما این انـــتــــظــار ســــــــــــرد شاید روزی پایان برسد...
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |